چرا فریاد هایم را نمیشنوی؟
چرا به حرف هایم گوش نمیدهی؟
چرا دیگر من کسی را ندارم؟
چرا که الآن نیازمند دست های گرم تو هستم از من دریغ میکنی؟
چرا به هر دیواری تکیه کردم برسرم آوار شد؟
چرا به هر طرف نگاه میکنم تورا نمی یابم؟
چرا دست هایم دیگر توان نوشتن ندارد؟
چرا دیگر دوستی ها معنا ندارد؟
چرا قلب همه از سنگ است؟
چراباید چشم به همه چیز ببندم؟
چرا باید وقتی که پر دردم بخندم؟
چرا الآن که میخواهم کسی پیشم باشد دنیایم خالیه خالی است؟
نمدانم
من عوض شده ام یا دیگر دنیا وفا ندارد!
من بی معنی شده ام یا دیگر دنیا معنا ندارد!
من نمیدانم که چرا این همه درد دارم
ولی
این را خوب میدانم که اگر به دیواردیگران تکیه کردم و برسرم آوار شدند
دیوار تو بلند تر از این حرف هاست که پشتم را خالی کند
آوارهایی که برسرم ریخت همه تجربه بود
من به این تجربه هایم میبالم
تا دیگر به غیر از دیوار تو
حتی
به دیوار دیگری نگاه هم نکم.
نظرات شما عزیزان:
آمار
وبلاگ:
